داستان ارسالی از نادیا

داستان ارسالی از نادیا

سلام به کاربران سایت خوب فالوده. نادیا هستم 28 ساله از کرج. میخوام یه بخشی از زندگیمو واستون تعریف کنم که تاثیر زیادی روی مسیر زندگی من داشت. امیدوارم تجربه من به درد کسانی که داستانمو میخونن بخوره. لطفا تا آخرش بخونید و نظرتون در مورد داستانم بگید.

پسر عموم بود.از 18 سالگی به من علاقه داشت.
من از اینکه یک نفر منو دوست داره به خودم می نازیدم و پیش همه پز میدادم.من نه ماهی از اون کوچک تر بودم.

پسر خیلی خوبی بود مهمتر اینکه پاک بود و با هیچ دختری رابطه نداشت من اذیتش میکردم و واسش ناز میکردم وضع مالی عموم بدک نبود تقریبا مثل خودمون بودن.بزرگترها دیگه تقریبا مطمئن بودن که ما مال هم هستیم تا اینکه من متوجه سرطان خوشبختانه از نوع خوش خیم شدم نگران بودم که از چشمش افتاده باشم اما او همچنان به علاقش نسبت به من پایبند بود.

با خودم عهد کردم که اگر خوب شم باهاش ازدواج کنم چون میترسیدم با این بیماری دیگه کسی سراغی از من نگیره اما بعد از یک سال و نیم شیمی درمانی من کاملا خوب شدم و باز واسش ناز کردم احساس میکردم اون لیاقت منو نداره و کم کم بهش گیر می دادم.

من اون موقع 18 سالم بود و پسر عموم هم 19 سال.بعد کنکور برای من یک خواستگار خیلی خیلی پولدار اومد اسم پسره بهروز بود سواد آنچنانی نداشت و قیافه اش هم از سامی (پسر عموم) زشتر بود. اما پولدار بودند.با اصرار خانواده و رضایت کامل خودم قبول کردم بدون اینکه به سامی فکر کنم. سامی بعد از اینکه این موضوع رو فهمید در خونمون اومد چنان قشقرقی به پا کرد که نگو و بهم گفت که دنیا همیشه اینجور نمی مونه.

اما من مطمئن بودم که با بهروز خوشبختم اما واقعا حق با اون بود.من به همه واسه خواستگار پولدارم می نازیدم یکی دو ماه بعد نتایج کنکور اومد که اولین شکست رو خوردم سامی که واسه بار دوم کنکور میداد رتبه تک رقمی منطقه دو شد و منم رتبه 37 هزار.یه لحظه پیشش احساس حقارت کردم اما باز پول را بهتر میدیدم.من توی شهر خودمون یک رشته شبانه قبول شدم اما سامی تهران قبول شد و این دومین شکست من پیش سامی بود.

بعد از چند ماه منو بهروز عروسی کردیم و سامی در مراسم ما شرکت نکرد.نمیدونم چرا اما عموم و زن عموم از اینکه من به سامی جواب منفی دادم خوشحال بودن.بعد از عروسی من و بهروز سر خونه و زندگیمون رفتیم و سامی همچنان تهران در حال درس خواندن بود و ظاهرا اونجا کلاس خصوصی هم تو بالا شهرای تهران برداشته بود و ظرف چند مدت وضعش توپ توپ شده بود با ماشین سانتافه میمومد شهرستان و یه خونه خیلی شیک توی نیاوران تهران رهن کرده بود.بابام که یه بار تهران خونه سامی رفته بود گفت خونش 200 متری میشد و واقعا قشنگ بود. اینور من  آرزو داشتم دانشگاه برم و بهروز موقع خواستگاری قول داده بود که بذاره من درس بخونم اما بعد از ازدواج تو همون چند س ک س اول منو حامله کرد و اجازه نداد دانشگاه برم .

من از اینکه منو باردار کرده بود واقعا ناراحت بودم چون دوست نداشتم تا پنج شش سال بچه بیارم اما بهروز بچه میخواست. چهار ماهی از حاملگی من میگذشت که تو یه دعوای سخت با بهروز کتک کاری کردیم و حسابی ازش کتک خوردم . اون منو هُل داد و خوردم زمین و بچه من سقط شد.

بعد از این موضوع کم کم رفتار بهروز با من عوض شد و باهام بد رفتاری میکرد انگار فقط واسه اینکه نیاز جنسی رو برطرف کنه با من ازدواج کرده بود و من به درد حال کردنش میخوردم. چند سال به همین روال باهاش ساختم.

بهروز با اینکه پولدار بود اما اصلا پول خرج نمیکرد به من پول نمیداد وقتی که دختر خونه بودم تقریبا هر ماه یه مانتو و لباس نو میخردم اما یک سال و خورده ای بود که بهروز بهم پول نمیداد مانتو نو بخرم.بالاخره خبر نامزدی سامی با یک دختر تهرانی به گوشم رسید.باور کنین بار اول از هوش رفتم.اسم دختره ملینا بود بچه ولنجک تهران و خیلی خیلی خیلی پولدار بودن و ظاهرا از شاگردای سامی بود و عاشق سامی شده بود و تصمیم ازدواج گرفته بودن من دو سالی بود سامی رو ندیده بودم قرار بود با نامزدش و خانواده نامزدش بیان کرج خونه ی ما.

بی صبرانه منتظر دیدن ملینا بودم تا اینکه اومدن و همگی رفته بودیم خونه عموم.ملینا خیلی خوشگل بود خیلی خیلی خوشگل و خوش صدا بود ومهربون و خوش هیکل.داشتم دیوانه میشدم کنار سامی چقدر به هم می اومدن.سامی هم خیلی خوش تیپ شده بود وقتی با بهروز به هم دست دادن تفاوت چهره دوتاشون داد میزد و جذابیت سامی رو نشون میداد.

عرسیشون تو یه تالار شیک توی شمال تهران بود جشنی که من آرزوشو داشتم اما عروسی من تو یه تالار معمولی توی کرج بود.سامی و ملینا ماه عسلشونو رفتن اروپا و من بعد شنیدن این خبر گریه کردم.آرزوم بود زندیگشون از هم بپاشه خیلی بهشون حسودی میکردم بعد از 3 سال سامی همه رو به تهران دعوت کرد همه رفتیم خونشون.

سامی عین پروانه دور ملینا میگشت همش بهش کمک میکرد موقعی که به خونه می اومد واسش یه شاخه گل میخرید اما بهروز حتی یه شاخه هم تو عمرش نخریده بود.سامی یه حساب شخصی واسه ملینا باز کرده بود و کلی پول به حسابش میریخت تا هر چی دوس داره خرید کنه واسش یه ماشین آزرا خریده بود در حالی که بهروز اجازه نمیداد من حتی گواهینامه بگیرم.

یادمه مادرم از ملینا پرسید که آیا از زندگیت راضی هستی ملینا قسم خورد که خوشبخترین زن دنیاست و سامی حتی یه داد بلند سرش نکشیده .من که داشتم از حسودی میمردم تصمیم گرفتم یه جورایی میونشون شکرآب کنم واسه همین یه جورایی به ملینا رسوندم که سامی قبلا عاشق من بوده.

گفتم احتمالا ملینا خبر نداشته باشه اما اون یه لبخندی زد و گفت سامی قبلا بهم گفته اما به غیر تو دو نفره دیگه رو هم دوست داشته بعد اسم اون دو نفر رو هم گفت ازش پرسیدم که چه جوری به مردی که چند بار عاشق شده زندگی می کنی گفت پسراتو سن بلوغ چند بار عاشق میشن که هیچ کدومشون واقعی نیستن اونا چون دچار خلا روحی میشن ممکنه به هر دختری دل ببندن اما زود این دلبستگی از بین میره.

دلم میخواس خفش کنم.شب بعد تولد ملینا بود سامی چنان جشنی براش گرفت که من رفتم توی توالت و گریه کردم.همش به خودم فحش که چرا زن سامی نشدم. اما قسمت بد ماجرا هنوز اتفاق نیفتاده بود. یه چند ماهی از این اتفاقا گذشت که بهروز دستگیر شد به خاطر تجاوز به یه دختر 19 ساله.

بهروز عیاش با چند تا از دوستاش مخ دخترای جوون رو میزدن و میکشیدن خونه خالی و بهشون تجاوز میکردن .با این خبر آبروم توی فامیل رفت و پدرم طلاقم رو از بهروز گرفت و من شده بودم یک زن بیوه و هیچی ندار هیچ امیدی به زندگی نداشتم همش به سامی فکر میکردم همش به خودم فحش میدادم آرزوم بود برگردم یه عقب دیگه باورم شده بود سامی من رو نفرین کرده.

رفتم تهران خونه سامی از دیدن من تعجب کردن و از طلاق من خبر نداشتن.به پای سامی افتادم ازش خواستم نفرینش رو پس بگیره اما سامی جون ملینا رو قسم خورد که همون شب عروسی من منو بخشیده و برام آرزوی خوشبختی کرده.فهمیدم که چوب خدارو خوردم و من که روزی مغرور بودم و فکر میکردم سامی خیلی حقیره حالا من اینقدر پیشش حقیر شده بودم. واقعا حق با سامی بود دنیا همیشه یه جور نمی مونه.

از دخترایی که هنوز ازدواج نکردن میخوام که قدر پسری که دوستون داره رو بدونید،من به خاطر پول ازدواج کردم و فهمیدم پول تو زندگی که عشق نباشه به هیچ دردی نمیخوره. با پسری که دوسش دارین و اونم دوستون داره بمونید و مطمئن باشید پول خودش میاد تو زندگیتون. من این اشتباهو کردم و شما نکنید.

مرسی از این که داستانمو خوندید و تشکر میکنم از سایت فالوده که این فرصت رو در اختیارم گذاشت.

 

 

 

 

شما فالوده ای عزیز اگر داستانی داری که میخوای با دوستات به اشتراک بذاری کافیه داستانت رو تایپ کنی و برای ما  بفرستی 😉

برای ارسال داستان به آیدی های زیر تو تلگرام پیام بدید.

Faaloodehadmin

nikeeonlinee

4 پاسخ به “داستان ارسالی از نادیا”

  1. masi گفت:

    چقدر حسود و ضعیفی
    به طرف گفتی نه وقتی پات وایساده بعد انتظار داری نبینی سزای عملتو.

  2. سحر گفت:

    من میفهمم چه حالی داری خودم همچین اشتباهی کردم اما من اندازه تو ناز نکردم فقط میخواستم درسمو بخونم اما طرف عجله داشت….

  3. کامران رضایی گفت:

    تا شما باشید واسه ما پسرا الکی ناز نکنید. فقط دنبال پوووولید همتون

  4. لیلا گفت:

    همه که مثل هم نیستن اماا تووو زندگی ادم باید خیلی فک کنه خیلی ،بحث یکی دو روز نیست بحث یه عمر زندگیه ،و متاسفانه خیلیاا بدون فکر کردن تودشونو نیندازن تو اتیش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تمامی حقوق برای فالوده محفوظ است. © 2024 | توسعه و پشتیبانی توسط رویال کد